دختران دشت مي بافند هنوز عشق را … غم را … و شايد نان شب را
هنوز مي بافند غم هايشان را در ميان اين تار و پودهاي رنگين …
دختران دشت بختشان سياه است … اما بافته هايشان رنگارنگ ، نگاه هايشان
خسته از بافتن … از اين همه بافتن و نيافتن … نيافتن لحظه اي آرامش
… لحظه اي براي آراميدن بر بافته هاي خويشتن … دار قالي دختران دشت ،
دار نفرين شده اي است كه چشمان دختران دشت بر آن آويخته مي شود …
دختران دشت فريادهايشان را با گره زدن مي زنند… و ما چه راحت روي اين
فريادها راه مي رويم …